گزارش میدانی از بروجرد و گفت‌وگو با شاهدان عینی بمباران ۲ مدرسه در سی‌و‌پنجمین سالگرد شهادت ۶۸ دانش‌آموز

ابراهیم‌آباد هنوز می‌گرید

بیستم دی ماه سال ۱۳۶۵، محله ابراهیم‌آباد در بروجرد در یک روز و در عرض چند دقیقه عزیزانی را از دست می‌دهد و عزادار می‌شود. حمله موشکی نیروهای بعث عراق در این محله و در کنار مدرسه امام حسن مجتبی و شهید فیاض‌بخش موجب شد ۶۸ دانش‌آموز بی‌گناه جان خود را از دست بدهند و شهید شوند تا این روز به‌عنوان تلخ‌ترین روز و حادثه دفاع‌مقدس در یاد و خاطره بروجرد باقی بماند.

به گزارش قاب خبر: موشک آن روز رو‌به‌روی مدرسه اصابت می‌کند و همین موضوع باعث می‌شود مدرسه آوار شود و دانش‌آموزان بی‌گناه پرپر شوند. روز بیستم دی ماه سال ۶۵ یک تراژدی غمگین و دردناک شکل گرفت که یاد و خاطره این دانش‌آموزان را ماندگار کرد. محل اصابت موشک در این محله اکنون به بوستان یادمان شهدای بروجرد تبدیل شده و بیشتر کوچه‌های این محله نیز به اسم شهدای دانش‌آموز است. مدرسه نیز بعد از مدتی دوباره ساخته شد اما این‌بار اسم مدرسه را ۶۸ دانش‌آموز شهید گذاشتند. به مناسبت سالگرد این حادثه تلخ و دردناک، به محله ابراهیم‌آباد رفته‌ایم و با برخی شاهدان عینی و دانش‌آموزان آن زمان به گفت‌و‌گو نشسته‌ایم.

آسمان فرو ریخت

علیرضا فتح‌الهی یکی از دانش‌آموزان مدرسه امام حسن مجتبی است که در روز حادثه راهی مدرسه می‌شود و از این موشکباران، آسیب جسمی می‌بیند اما جان سالم به‌در می‌برد. وی چند دقیقه‌ای مکث می‌کند انگار خاطرات آن روز اذیتش می‌کند اما بالاخره شروع به صحبت می‌کند: سوم ابتدایی بودم و شیفت ظهر باید به مدرسه می‌رفتم چون شیفت صبح مدرسه به دانش‌آموزان دچار معلولیت ذهنی اختصاص داشت. حدود ساعت ۱۲و۳۰‌دقیقه راهی مدرسه شدیم، یکباره صدایی بلند و وضعیت قرمز اعلام شد و دیدم که از آسمان چیزی پایین می‌آید و بعدش دیگر هیچ چیز یادم نیست. فتح‌الهی ادامه می‌دهد: چیزی نفهمیدم تا موقعی که به هوش آمدم متوجه شدم در جوی آب هستم و موج انفجار کاپشنم را از تنم درآورده. سرم را از جوی آب بلند کردم؛ خیلی وحشتناک بود چون خیلی از دوستان و همکلاسی‌هایم تکه‌تکه شده بودند. وی می‌افزاید: یک نفر رسید و من را داخل خودرو گذاشت و گفت این زنده است و مرا به بیمارستان چمران بردند. در بیمارستان نمی‌توانستند لباس‌هایم را از تنم در بیاورند برای همین مجبور شدند با تیغ آنها را پاره کنند و جلوی خونریزی را بگیرند. به‌دلیل صدمه زیادی که به کتف و پایم وارد شده بود به خمین اعزام شدم و الان جانباز هستم.

مادر علیرضا نیز آن روز مرگبار را به یاد دارد. او‌ وقتی صدای انفجار و موشک را شنید‌ دستپاچه و سراسیمه به سمت مدرسه رفت:‌ «در بین جنازه‌ها و اجساد دنبال پسرم گشتم اما خبری از او نبود تا این‌که گفتند یک‌سری از اجساد را به ورزشگاه طالقانی برده‌اند. با هزار بیم و امید به ورزشگاه طالقانی رفتم و خدا را شکر پسرم بین اجساد نبود و ما را به بیمارستان چمران راهنمایی کردند.»

مادر اشکش جاری می‌شود و ادامه می‌دهد: «آن موقع از شوق این‌که پسرم زنده است خوشحال بودم و وقتی به بیمارستان رسیدیم به دلیل وضعیت وخیمی که پسرم داشت، او را به اراک منتقل کردند اما آنجا هم بمباران شد بنابراین دوباره به خمین انتقالش دادند تا این‌که حالش خوب شد.» مادر علیرضا ‌در حالی که بغض کرده است توضیح می‌دهد آن روز حال هیچ کدام از مادران شهر خوب نبود و دل‌شان خون بود، انگار همه شهر ماتم گرفته بود؛ ‌همه عزادار بودند. او ادامه می‌دهد: «درست است که پسرم زنده بود اما دلم برای مادرانی که بچه‌ها و جگر گوشه‌هایشان را با این وضعیت از دست داده بودند خون بود.»

دانش‌‌آموزان پرپر شدند

در ابراهیم‌آباد خیلی‌ها آن روز تلخ را به یاد دارند. محمد جابری، برادر شهید مجتبی جابری نیز از اتفاق آن روز می‌گوید: آن موقع می‌گفتند راکت زده‌اند اما در اصل موشک بود که مقابل مدرسه زده شده بود و به علت شدت انفجار، مدرسه ویران شد.
جابری توضیح می‌دهد که صحنه وحشتناکی بود، بچه‌ها همه پرپر شده بودند و موج انفجار او را نیز گرفته بود.

برادر شهید جابری ادامه می‌دهد: به یاد دارم که شخصی به اسم عباس جلوی مدرسه باقلا می‌فروخت، از شدت انفجار، چرخش تکه‌تکه شده بود‌. صحنه وحشتناکی به‌وجود آمده بود. بعضی از بچه‌ها بدن‌شان نصف شده بود و بعضی نیز دل‌وجگرشان بیرون زده بود. هنوز هم بعد از گذشت چندین سال وقتی از جلوی مدرسه رد می‌شوم آن روزهای وحشتناک تداعی می‌شوند.

برادر آقای جابری آن روز داخل محوطه مدرسه بود که موج انفجار او را به دیوار می‌کوبد. شدت جراحات به حدی بود که پزشکان نتوانستند برایش کاری انجام دهند و در نتیجه شهید شد‌‌. برادر شهید جابری عنوان می‌کند: همه اجساد را در سالن طالقانی گذاشته بودند و مادران و پدرانی که مشغول پیدا کردن جنازه بچه‌هایشان بودند، باید همه جنازه‌ها را بررسی می‌کردند و آن وضعیت وحشتناک را نظاره‌گر می‌شدند.

تشییع باشکوه

محمدرضا شماعی، خبرنگار و روزنامه‌نگار آزاد که در آن روزها نیز شاهد ماجرا بوده است درباره فاجعه کشتار دانش‌آموزان می‌گوید: «آن روز طبق معمول جلوی فرمانداری منتظر بودیم تا این‌که صدای انفجاری شنیده شد و دود سیاهی شهر را گرفت. اول فکر کردیم میدان برق را زده‌اند و به سمت آنجا رفتیم اما دیدیم آنجا خبری نیست تا این‌که مردم گفتند مدرسه امام حسن مجتبی و فیاض بخش را زده‌اند و بچه‌ها شهید شدند. خودمان را به محله ابراهیم‌آباد رساندیم و چیزی جز آوار، سیاه بختی و از دست رفتن دانش آموزان بی‌گناه ندیدیم.»

شماعی ادامه می‌دهد: «کمک کردیم تا اجساد را از زیر آوار بیرون بیاورند و آنها را به سالن طالقانی منتقل کنند. بودند مادران، خواهران، پدران و برادرانی که برای پیدا کردن جسد جگرگوشه شان نای حرکت نداشتند و کاملا عاجز شده بودند.» او ادامه می‌دهد: «زخمی‌ها را به بیمارستان چمران بردند. به دلیل زیاد بودن تعداد زخمی‌ها خیلی از آنها را در راهروها گذاشته بودند. آن زمان ابتدا خبر به گونه‌ای منتشر شد که کودکان دچار معلولیت ذهنی شهید شده‌اند، چون مدرسه دو شیفت بود و یک‌شیفت آن کودکان استثنایی بودند و شیفت عصر آن به کودکان عادی اختصاص پیدا کرده بود اما این حادثه دقیقا در زمان رفتن بچه‌های عادی به مدرسه اتفاق افتاد.»

شماعی بیان می‌کند: «دو مدرسه شهید فیاض بخش و امام حسن مجتبی، ۶۸شهید را به این انقلاب و دفاع مقدس تقدیم کردند، کودکانی که فارغ از هرگونه بحث سیاسی یا جنگ پرپر شده بودند. در طول تاریخ چنین حملاتی در هیچ کجای دنیا رخ نداده بود. حملات هوایی به مدرسه‌ها زیاد بود اما هیچ‌یک به‌اندازه این دو مدرسه در بروجرد شهید نداشتند.

شماعی در بخش دیگری از صحبت‌هایش در مورد مراسم تشییع می‌گوید: با وجود این‌ که در آن روزها اعزام به جبهه در بروجرد حال و هوای خاصی داشت و هر لحظه ترس از بمباران و موشک وجود داشت اما آن روز همه مادران و پدران شهر برای دلداری دادن به خانواده‌های شهدا در مراسم شرکت کردند که بسیار باشکوه برگزار شد، به‌ گونه‌ای که خبر مربوط به آن در رسانه‌های خارجی نیز منعکس شد و مورد توجه سازمان ملل قرار گرفت اما متأسفانه در دفاع از این کودکان یا محکومیت رژیم بعث عراق هیچ اقدامی صورت نگرفت.»

عاشورا در ابراهیم‌آباد

خانم روزبهانی که بیش از ۵۰ سال است در محله ابراهیم‌آباد ساکن است از آن روز وحشتناک می‌گوید: «زمانی که آژیر قرمز زده می‌شد همه به پناهگاه کمربندی می‌رفتیم. آن روز بلافاصله بعد از صدای آژیر ناگهان صدای مهیب و وحشتناکی شنیده شد. از ترس نمی‌توانستم از خانه خارج شوم اما با صدای داد و آه مردان و جیغ و شیون زنان از خانه بیرون آمدم. چیزی جز سیاهی ، دود و خاک نبود و احساس می‌کردم آخرالزمان شده است.»

خانم روزبهانی می‌افزاید: «همراه بقیه همسایه‌ها جلوتر رفتم، مدرسه ویران و دیوارها روی دانش‌آموزان آوار شده بود. چشمانم سیاهی می‌رفت. در گوشه و کنار، تکه‌های بدن بچه‌ها افتاده بود. شروع به شیون کردم. این بچه‌ها، بچه‌های محله بودند. بچه‌هایی که هر روز صدای بازی‌هایشان را از مدرسه می‌شنیدم. آن روز اینجا عاشورایی به پا شده بود که هر کسی دنبال جگرگوشه‌اش می‌گشت و چه مادرانی که در کنار اجساد بیهوش می‌شدند. وی ادامه می‌دهد: این داغ برای همه، چه مرد و چه زن سخت بود و همه در این غم شریک بودند. وقتی اردیبهشت امسال بمبی جلوی مدرسه دخترانه در کابل منفجر شد و آن شرایط و وضعیت را دیدم، احساس کردم به چند سال پیش برگشته‌ام و دوباره آن خاطرات تداعی شد. تصاویری که از مادران و پدران در جست‌وجوی فرزندانشان پخش می‌شد و این‌که کیف فرزندانشان را در دست گرفته بودند و عاجز بودند. کاملا آن شرایط و وضعیت را که در سال ۶۵ تجربه کرده بودم زنده می‌کرد؛ تصاویری که قطعا مادران و پدران دانش‌آموزان شهید ابراهیم‌آباد با دیدن آنها داغ دل‌شان تازه شده است.» روزبهانی می‌گوید: «داغ فرزند برای پدر و مادر هیچ‌وقت سرد نمی‌شود چه برسد به این‌که شرایطی به‌وجود بیاید که بدن جگر گوشه‌ات را تکه‌تکه جمع کنند.»

قبرها شبانه آماده شد

پای حرف‌های شاهدان عینی این حادثه وحشتناک که بنشینید با خاطرات تلخ بسیاری روبه‌رو می‌شوید. محمد شاهدپور، یکی از شاهدان عینی این ماجرا نیز در گفت‌وگو با جام‌جم از آن روزها می‌گوید: «آن زمان کارمند شهرداری بودم. ساعت ۱۲ بود که راهی منزل شدم و وضعیت قرمز اعلام شد. وقتی به خانه رسیدم شیشه‌های خانه شکسته بود و روی پای دختر یک‌سال‌ و نیمه‌ام افتاده بود. یکدفعه صدای وحشتناکی در محله پیچید. خانواده را به پناهگاه زیر پل کمربندی بردم و بلافاصله خودم را به محله رساندم.»
آن‌طور که او تعریف می‌کند تمام ابراهیم‌آباد را دود غلیظی فرا گرفته‌ بود و چشم چشم را نمی‌دید. محمد جلوتر که رفت‌ متوجه شد مدرسه آوار شده است و مردم ‌شیون‌کنان خودشان را به مدرسه می‌رسانند.

شاهدپور ادامه می‌دهد: «خاک‌ها را کنار می‌زدیم و دمپایی، کلاه، کیف، کتاب، کفش و … بچه‌ها از زیر آوار بیرون کشیده می‌شدند. در آن لحظه احساس می‌کردیم دنیا روی سرمان آوار شده است چون بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم.»

شاهدپور بعد از گذشت ۳۵ سال هنوز هم این ماجرا را با بغض‌وگریه روایت می‌کند: «دست بچه‌ها جدا شده بود اما تکان می‌خورد. علاوه‌بر بچه‌های مدرسه نیز دو تا از دخترهای همسایه به دلیل همین موشک، جان خود را از دست دادند و شهید شدند. زخمی‌ها را به بیمارستان چمران انتقال دادند. وضعیت آن‌قدر وخیم و وحشتناک بود که سردخانه جا نداشت و اجساد دانش‌آموزان را به سالن ورزشی طالقانی انتقال دادند تا والدین‌شان آنها را شناسایی کنند. پدر و مادرهایی بودند که کلاه یا دمپایی بچه‌هایشان را از زیر آوار بیرون کشیده بودند و به سر و صورت خود می‌زدند و در سالن طالقانی به‌دنبال جنازه فرزندشان می‌گشتند.»

آن‌طور که او می‌گوید آن روزها وضعیت بروجرد خوب نبود. به‌ همین‌ دلیل مجبور شدند شبانه برای بچه‌ها قبر آماده کنند. به این ترتیب‌ صد متر پایین‌تر از مدرسه فضایی را برای دفن در نظر گرفتند و بچه‌ها را آنجا به خاک سپردند.
شاهدپور ادامه می‌دهد: «چون عضو بسیج سازندگی بودم و جبهه رفته بودم، شهید زیاد دیده بودم اما هیچ‌کدام به اندازه دیدن صحنه شهیدشدن دانش‌آموزان ناراحت‌کننده نبود. دردی بود که با گوشت و استخوان حس می‌کردم. شرایط به‌گونه‌ای بود که حتی بعد از گذشت چندین ماه از زیر آوارها، چکمه و دمپایی بچه‌ها بیرون کشیده می‌شد.»

او تاکید می‌کند:‌ «سربازان خودشان برای جنگ و حتی شهادت به جبهه می‌رفتند اما این بچه‌های معصوم به دنبال بازی و درس ‌بودند که‌ همه‌شان پرپر شدند.»

به گفته شاهدپور، شهیدشدن ۶۸ دانش‌آموز در یک حمله، دردناک‌ترین حادثه دفاع‌مقدس است.

او ادامه می‌دهد: «شاید هیچ‌کسی نتواند تلخی آن روز را درک کند اما در اصل همین دانش‌آموزان نگین محله ابراهیم‌آباد، بروجرد، لرستان و کشور شده‌اند. »

محل اصابت موشک اکنون به بوستان یادمان شهدای بروجرد بدل شده و نام مدرسه جدید را ۶۸ دانش‌آموز شهید گذاشته‌اند. شاهدپور در مورد مادر یکی از شهدای دانش‌آموز نیز می‌گوید: «خانه ننه‌حجت جلوی مدرسه بود و وقتی موشک زده شد تنها فرزندش شهید شد و این مادر هیچ‌وقت نتوانست با این داغ کنار بیاید و سال‌های سال هر روز صبح تا عصر روبه‌روی مدرسه منتظر می‌ماند تا پسرش برگردد تا این‌که بالاخره این داغ، خودش را هم از پا درآورد و فوت کرد. هربار با دیدن ننه‌حجت، داغ مادران این محله تازه می‌شد.»