نیمهشب، جنگ و آن خونهای پاکی که باران شست
به گزارش قاب خبر: روی پلههای نانوایی روبه روی بلوک که نشستند، باران گرفت؛ آن هم وسط تابستان. تا چادرش گلی نشده بود، خدا خدا میکرد باران بند بیاید و آوارهای ریخته بر خیابان و طبقات گل نشود و پیکرها پیدا شوند. اما کمی که گذشت فهمید این باران، نشانه خون پاک پدر، برادر، ساکنان ساختمان ۱۴ طبقه شهرک شهید چمران و همه آنهایی بود که حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته بودند.
دختر شهید محمد خاکی احمدآبادی، اتفاقات شب اول حمله دشمن صهیونی را نه با بغض و صدای لرزان، که آرام با تسلط و شجاعانه روایت میکرد. میگفت در میانه امتحانات بودم و شب بیداریهایم شروع شده بود. آن شب نیز از قضا بیدار بودم و برای امتحان میخواندم که با تکانهای شدید ساختمان و صدای انفجار از جا پریدم. بلافاصله برق رفت اما چراغ اتاقی که همیشه در آن نماز میخواندیم، هنوز روشن مانده بود.
وقتی درباره دیگر اعضای خانواده پرسیدم، سراغ مادرش رفت. انگار بعد از شنیدن صداهای پرتعداد و تکانهای ساختمان به اتاقش آمده و او را هم خبردار کرده که ساختمانشان را زدهاند. چیزی نپرسیدم تا خودش از پدر و برادرش روایت کند. گفت پا از اتاق بیرون گذاشتم و دیدم همه پذیرایی خانه تلی از خاک و آوار است و دود چشمانم را پر کرد.
این طور میگفت که برادرش همان شب، جلوی تلویزیون خوابیده بود و پدرش بعد از اولین تکان ساختمان به سمت بالکن پذیرایی رفته تا ببیند صداها از کجاست و همان موقع کل محوطه پذیرایی تخریب شده بود. به صدایش که دقت کردم هنوز باصلابت بود. میگفت دختری احساساتی بودم اما در آن لحظات نیرویی که نمیدانم از کجا بود، پاهایم را با خود میکشید و تنها راه را نجات مادرم میدید. نیرویی که باعث میشد منطقی عمل کنم با اینکه حجم آوار مطمنم میکرد که پدر و برادرم شهید شدهاند.
در صحبتهایش انگار دنیا و روایتها به دو بخش تقسیم شده بود؛ پیش از خروج از ساختمان و پس از آن. منطقی میگفت؛ انگار میانه امتحان خدا بود و خب کسی درکشان نمیکرد. اینکه پیکر پدر و برادرت پس از ۱۰ تا ۱۱ روز، همچنان پیدا نشود و تو با دلی خون از سویی ندانی برایشان عزاداری کنی یا امیدوار باشی که در بیمارستاناند و هنوز نفس میکشند.
اجازه دادم روایتاش از شب حادثه تمام شود، کمی آرامتر شود و خودش بحث را به سمتی ببرد که از پدر و برادرش بگوید.
لابهلای صحبتهایش فهمیدم، پدرش خادم حرم حضرت معصومه (س) هم بوده و از قضا هر پنجشنبه همگی به قم میرفتند اما آن شب امتحانات بهانهای میشود که تهران بمانند و باقی ماجرا. به برادرش که رسید، لحناش شور بیشتری گرفته بود. از محمدحسین گفت؛ از روحیه شوخ طبعی که داشت. دوازده ساله بود اما میگفت زیاد میفهمید و باهوش بود. با دوستانش هیئت برپا میکردند و خودش هم مداح هیئت بوده است.
سکوت کردم تا از مادرش هم بگوید. علاوه بر بیتابی آن شب و روزهای بعد، میگفت که به محمدحسین وابستگی قلبی داشت. او هم البته کم نمیگذاشته؛ دستان مادرش را بوسهباران میکرده و ارادت خاصی به او داشته؛ حتی یک بار به خواهرش گفته حواست هست اگر دست مادر را نبوسی به بهشت نمیروی؟ اما حالا همانجاست و احتمالا مثل همیشه سرش را زیر پای مادر گذاشته و با لبخند به صورتش نگاه میکند.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰